Montag, 21. März 2011

تزهای کوتاه سیاسی پیرامون جامعه رنگارنگ


آ. ائلیار
تزهای کوتاه سیاسی
 پیرامون جامعه رنگارنگ مردمان ایران
1- «استقلال-اتحاد» یا بعکس ، «اتحاد-استقلال» که هردو فرم یکی ست، به معنای «استقلال برای اتحاد» و یا «اتحاد برای استقلال» است. در جهت رسیدن به دموکراسی.
2- در استقلال، اتحاد، و در اتحاد، استقلال میتواند وجود داشته باشد و موجودیت پیدا کند.
3- اتحاد داوطلبانه است همانطور که استقلال داوطلبانه میباشد. و «اجبار » به هرشکلی نادرست و فاجعه برانگیزاست.
4- «آزادی، برای انتخاب راه زندگی»، بنیاد تز «استقلال و اتحاد» است.
5- حرکت در جهت «رفع ستم ملی و تبعیض، ناعدالتی اجتماعی، دیکتاتوری» برقراری« برابر حقوقی همه جانبه، عدالت اجتماعی، دموکراسی» از راه اداره ایران با سیاست « غیر متمرکز» یایه همکاریهاست.
6- «تمرکز»ِ سیاست ِ«غیر متمرکز» ِ پیرامون در مرکز، بنیاد «اتحاد» برای اداره تمام ایران است.

Donnerstag, 10. März 2011

قوی اوچسون گؤورچین ماوی گؤیلره


2011.03.09

آ.ائلیار

تحلیل گر مسایل سیاسی


قوی اوچسون گؤورچین ماوی گؤیلره!« بگذار کبوتر بسوی آسمانهای آبی پرواز کند!»

سنگسار، اوج جاهلیت! اوچ نفرت و خشونت ! اوج توحش و بربریت! چگونه میتوان از سنگسار سخن گفت، بدون اینکه شعر و هنر را زخمی نکرد؟ سرنوشت ما چنین است که از زخمهای عمیقمان سخن بگوییم، از خوره و طاعونی که هستی ما را درهم میریزند! ایکاش زمان آن بود که میتوانستیم از سوزش گلبرگی در سرمای سوزان سخن بگوییم. و بهمراه شبنمهای شقایق کوهی اشک بریزیم. گیدیریب سیز باشینا بیر تلیس\کیرلی دنیانیزی\گؤرمک ایستمیر!\قوی اوچسون گؤورچین ماوی گؤیلره!

Freitag, 4. März 2011

Aidshan



A. Elyar


Aidshan


Von allen Weisen, die ich in der Welt je sah
gab es Niemanden ohne Leid
mein Herz sei verrückt
Verrücktheit hat auch ihre eigene Welt
aus dem Inhalt der Geschichte
7
Als die Ausgangstür vom Amt öffneten, befand sich Aidshan genau nach 7 Jahren, 2 Monaten und 4 Tagen wieder mitten im Lärm der Stadt. Er war noch auf der Treppe des Amtes, schaute in den türkisfarbenen Himmel und blickte auf die Leute, die eilig hin und her liefen. In diesem Augenblick murmelte Aidshan zu sich selbst: »Auf wen wartest du, Aussätziger, willst du, daß dir jemand gratuliert?«

آه - آینه



آه
در زمان های خیلی خیلی دور دو پری دریایی، موج های آبی کوه پیکر را میشکافتند و پیش میرفتند، وهربار که یکی آه میکشید دریا طوفانی میشد.
پری اولی گفت:
-بیا به هم قول بدهیم که آه نکشیم، بگذاریم را حت پیش برویم.
پری دومی سخن او را پذیرفت و هر دو به همدیگر قول دادند که آه نکشند. اما پری دومی عهدش را فراموش کرد و وقتی آه کشید چنان طوفانی در
دریا به پا شد که پری اولی را برسنگهای ساحل کوبید و او دیگر هرگز نتوانست به دریا بازگردد.
پری دومی تنها ماند و به ساحل تنهایی افتاد.
مدتی بعد اهالی روستای گَمیچی به هنگام جمع آوری نمک درساحل دریا، پیکر بیجان آنها را در کنار هم یافتند.



Oh!

Vor langer Zeit schwammen zwei Meerjungfrauen durch die riesen Wellen.
Jedesmal wenn eine Meerjungfrau: „OH!“, sagte, stürmte das Meer.
Die erste Meerjungfrau sprach: Hörzu, wir versprechen uns gegenseitig das wir keinen Laut von uns geben.Lass uns bequem vor schwimmen.

Die zweite Meerjungfrau aber vergas ihr Versprechen,
als sie „OH“ von sich gab,
stürmte das Meer so stark, das ihn die erste Meerjungfrau erfasste und sie auf die Felsen warf, so das sie nicht mehr zurück konnte.

Die zweite Meerjungfrau blieb allein und fiel in das Tal der Einsamkeit.

Nach eingier Zeit, als die Bewohner des Dorfes Gameschie Salz an der Küste sammelten fanden sie die toten Körper der Meerjungfrauen nebeneinander liegend.

آینه
بهار وقتی به آینه نگاه کرد، درون آینه، تابستان را در کنار خود دید و لبخند شادی برلبانش نشست.
پنجره باز بود. باد شوری از سوی دریاچه ی ارومیه وزید و اندک گرد و غباری به روی آینه نشست. بهار غمگین و عصبانی شد.
آینه را بالا برد. تابستان در درون آینه فریاد زد:
-نه! آینه را نشکن، آینه را باید تمیز کرد.
صدا در گوش چهان پیچید.اما بهار آنرا نشنید.آینه را بر زمین کوبید، هم تابستان را شکست و هم خود را.

Spiegel
Als Bahar (Frühling) in den Spiegel sah, sah Sie, Tabestan (Sommer) neben sich und ein freudiges Lächeln saß auf ihren Lippen. Das Fenster war offen, ein von Meersalz erfüllter Wind vom Urmiasee bließ durch das Fenster und setzte ein wenig Staub auf den Spiegel. Bahar wurde traurig und wütend. Sie hob den Spiegel hoch, im Spiegel schrie Tabestan: „Nein! Zerbrich den Spiegel nicht! Du musst ihn reinigen .“ Diese Stimme hallte über die ganze Welt. Aber Bahar hörte nichts. Sie warf(schlug) den Spiegel zu Boden, zerbrach Tabestan und auch sich selbst.